میثم :: 86/1/2:: 4:18 عصر
ازضرب من تا جمع تو راهی بجز تفریق نیست
دل خوش به مجموعم مکن اینجا مگر تقسیم نیست
با رادیکال عشق بیا تا بشکند مجذور من
چیزی نگفتن بهتر از سینوس تو آلفای من
میثم :: 85/12/12:: 12:3 صبح
بنام پروردگاری که زمین زیبارا آفرید و به پرندگان بال پریدن داد . به نام نقاش گلها و نقش آفرین صورتها و سیرتها و بنام پروردگار اشک ها و لبخند ها این صورتکهای شادی و غم بنام خالق عشق که مرا آفرید و تو را و عشق را به من عشق داد تا عاشق تو باشم نمیدانم به تو چه داده و با من چه کرده که اینچنین خواستن خواستنیها را در تو دیدم او ست استاد بی نظیر احساس که هنر قلمش در وجود تو موجود شده بی خود نیست که من عاشق تو ام چرا که من عاشق قلم استادی هستم که به من زندگی را برای درک بودن و خواستن داده است و تنها کسی که شایسته ستایش است نه به لفظ که به دل که من میدانکه من میدانم که این قدرت در هیچ زمینی صفتی نیست مگر آنکه از ذاتش بهره ای به عاریت برده باشد...آه که نمیدانم از کجایی که نه به گمانم از آسمانی و نه به انسان میمانی که هیچ فرشته ای چنین شبیه انسان نبوده است ولی هیچ انسانی را اینچنین به فرشته ها شبیه ندیدم بگذار تا عاشقانه عاشقت باشم که عشق برای من نفس است قبل از تنفس تا این نباید آن بر نیاید..... بگذار که بمانیم زیر باران تند که میگویند رنگین کمان هدیه به کسانی است که تا اخرین لحظه زیر باران میمانند
میثم :: 85/12/4:: 9:7 عصر
کاش ، مریم حیدرزاده
کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود
میثم :: 85/12/3:: 7:58 عصر
شکست نیاز آتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا بتو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگی وه چه شیرینست بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرینست از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور چشم پوشیدن وه چه شیرینست از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در بروی غم دل بستن که بهشت اینجاست بخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست تو همان به ‚ که نیندیشی بمن و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم .....
میثم :: 85/12/3:: 7:51 عصر
شکست نیاز آتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا بتو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگی وه چه شیرینست بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرینست از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور چشم پوشیدن وه چه شیرینست از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در بروی غم دل بستن که بهشت اینجاست بخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست تو همان به ‚ که نیندیشی بمن و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم
|
|
میثم :: 85/12/3:: 7:49 عصر
دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی با بال سخن شب همه شب ابر نوردم گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی گه زخمخ به دل می زندم پنجه ی سازی گاهی به نوا می کشدم شور سهگاهی ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم آتشکده ی شعر تری شعله آهی یعقوب زمانم من در خلوت شبها گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت باشد شب طاعون زده یی روز تباهی اما به حضورم همه تن مدح تمامی گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی ای دوست بر و دست به دامان خدا زن جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی از مهر خداوند کلامم بدرخشید چون در دل شب های سیه پر تو ماهی ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی جز شهرت دیرینه نداریم گناهی برو از سخن های من از اهل سخن پرس دانم که تو خود نیز بر این گفته گواهی مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم امید تو هم بگذری از کینه الهی این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی من شهر هی شهرم چه بخواهی چه نخواهی
|
|
میثم :: 85/12/3:: 7:45 عصر
هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغ ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن
میثم :: 85/12/3:: 7:43 عصر
|
نگاه تو
در امتداد نگاه تو یک شهر یک دریا یک سکوت فاصله به فاصله یک نگاه در امتداد تو مینشینی و دریا به احترام تو مواج میشود فانوس دریایی چشمهایت شب شکن دستهایم به دستهایت کودکی در ساحل دریا پیر شد حالا وقت آنست که دل به دریا بسپاری |
میثم :: 85/12/3:: 7:42 عصر
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
میثم :: 85/12/3:: 7:41 عصر
نگاهم کرد...
پنداشتم دوستم دارد !
نگاهم کرد...
در نگاهش صد شور عشق خواندم !
نگاهم کرد...
دل به او بستم !
نگاهم کرد...
اما نه !!!
بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد !!!
از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم !
که همه نگاه ها پیام آور عشق نیستند...
همه نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند...
و ... همه نگاه ها بی ریا نیستند !!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ