سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانند آویزنده گوهر و مروارید و طلا برگردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دست نوشته ها
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:7بازدید دیروز:2تعداد کل بازدید:20389

میثم :: 85/12/3::  7:49 عصر


دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخمخ به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سهگاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای دوست بر و دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی
ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی
جز شهرت دیرینه نداریم گناهی
برو از سخن های من از اهل سخن پرس
دانم که تو خود نیز بر این گفته گواهی
مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم
امید تو هم بگذری از کینه الهی
این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی
من شهر هی شهرم چه بخواهی چه نخواهی


میثم :: 85/12/3::  7:45 عصر


هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغ ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

میثم :: 85/12/3::  7:43 عصر

نگاه تو

در امتداد نگاه تو
یک شهر
یک دریا
یک سکوت
فاصله به فاصله یک نگاه در امتداد تو
مینشینی و دریا به احترام تو مواج میشود
فانوس دریایی
چشمهایت شب شکن
دستهایم به دستهایت
کودکی در ساحل دریا پیر شد
حالا وقت آنست که دل به دریا بسپاری


میثم :: 85/12/3::  7:42 عصر

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی


میثم :: 85/12/3::  7:41 عصر


نگاهم کرد...

پنداشتم دوستم دارد !

نگاهم کرد...

در نگاهش صد شور عشق خواندم !

نگاهم کرد...

دل به او بستم !

نگاهم کرد...

اما نه !!!

بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد !!!

از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم !

که همه نگاه ها پیام آور عشق نیستند...

همه نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند...

و ... همه نگاه ها بی ریا نیستند !!!


میثم :: 85/12/3::  7:23 عصر


چی میشد اگه دروغ تو لحظه ما جا نداشت.......چی میشد اگه دورنگی هم دیگه معنا نداشت
کاش میشد واسه هوس رفاقتا رو نفروخت ..............کاش میشد صداقتو رو تن هر اینه دوخت
چرا ما ادما گاهی خیلی بد میشیم...........واسه راه همدیگه خواسته نا خواسته سد میشیم
جای مرهم واسه زخم عاشقا نمک میشیم........هر کی با ما صادقه باهاش پر از کلک میشیم
دل خوشه هرکی شدیم تو زرد از اب دراومدش ........وقتی دلتنگی بیاد هیچکی نمیاد به دادش
�ندونستیم چرا وقتی نوبت ماست دیر میشه.......حرفای خوب واسه ما زخم زبون و تیر میشه
.شایدم ما ندونستیم زندگی چه شکلیه.............کی سر کاره کی نیست اصلا دنیا دسته کیه
ما به هرحال میپریم بی چشم و دل بی پرو بال......ما به مشکی دلخوشیم دورنگیا رو بی خیال

میثم :: 85/12/3::  7:1 عصر


همسفر عشق
همسفر عشق راه دشواری تا پایان زندگی مانده است ، راهی که مقصدش رو به خدا است … راهی که باید صبر کرد باید انتظار کشید تا به پایان آن رسید…
از آغاز زندگی ام تنهایی در این راه به زندگی ام ادامه می دادم ، تنهایی بدون هیچ یار و یاوری …?آنگاه در بین راه فرشته ای را دیدم که عاشق آن شدم …
دیگر تنها نبودم دیگر احساس تنهایی نمی کردم چون هم یاری داشتم و هم یاوری…
غم و غصه های عاشقی به سراغم آمد … همچنان او همسفرم ماند…
بدون او دیگر نمی توانستم به آن راه پر پیچ و خم زندگی ادامه بدهم…
دستهای گرمش را گرفتم و با او عهد بستم که تا پایان راه زندگی با او باشم…
او همسفرم شد ، همسفری که هیچگاه از او جدا نخواهم شد…
بیا و تا آخر راه با من باش ای همسفر عشق …
بیا و از سختی ها و از حادثه های زندگی در این راه سبقت بگیریم…
بیا و با همین پاهای پر توانمان تا آخر راه بدون توقف حرکت کنیم…
تنها باید به پایان راه نگاه کنیم و هدف ما بهم رسیدنمان باشد…
پایان این راه مرگ است ، یا با بهم رسیدنمان یا بدون اینکه بهم برسیم…!
بیا ای همسفر عشق ما آنهایی باشیم که بهم میرسیم و بعد ، از دنیا وداع میگوییم…
سفر پر از حادثه ای در پیش داریم ، سفری که شاید ما را از هم جدا کند…
ما مسافران شهر عشق هستیم ، مقصدمان شهر عشق است ، شهر عشق گلباران خواهد شد اگر ما به آنجا برسیم…
همه ساکنان شهر عشق منتظر ما می باشند و با  دسته گلهای زیبا و نگاه های پر از امید به استقبال ما خواهند آمد…
ای همسفر عشق در این سفر پرحادثه دستت را از من جدا مکن ، با یکرنگی و یکدلی و صداقت به راهت ادامه بده . توکل به خدا کن تا با کمک خداوند به سلامت به شهر عشق برسیم تا در آنجا بتوانیم همدیگر را در آغوش هم بگیریم… الهی به امید تو .......



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

20389

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
دست نوشته ها
::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::